مصاحبه روزنامه اعتماد با خانم بلقیس سلیمانی نویسنده توانای رابری به مناسبت انتشار تازه ترین رمانش

«روز خرگوش» تازه‌ترین رمانی است که بلقیس سلیمانی منتشر کرده است. روایت پرشتاب از زندگی یک‌ زن میانسال در تهران، زنی که هویتی دوگانه دارد و پر است از سوءتفاهم. سلیمانی ما را یک‌روز تمام در خیابان‌های تهران و گوشه و کنار این شهر همراه این زن می‌کند. او رمان یا شاید هم داستان بلندش را در دو فصل پیش رویمان می‌گذارد، روز آذین و روز آزیتا. سلیمانی شخصیت دوقطبی زن راوی را میان این دو فصل حیران و سرگردان رها می‌کند. با این حال سلیمانی معتقد است این همه تناقض در وجود یک نفر همان ‌چیزی است که می‌خواسته نشان بدهد و این تناقض‌های غریب در قهرمان داستانش از همین‌جا می‌آید. روز خرگوش را باید گزارشی شتاب‌زده از یک روز زندگی دانست. زنی که گاهی در هیات مترجم و نویسنده‌یی روشنفکر ظاهر می‌شود، گاهی خودش را درگیر مناسبات می‌کند و از اینکه مطلقه است شرمسار می‌شود. گاهی سخت کار می‌کند و گاهی دروغ می‌بافد و مسافرکشی می‌کند و از مسافرانش کمک مالی قبول می‌کند. همه اینها در یک‌روز رخ می‌دهند، از یک صبح تا پایان یک شب. آزیتا یا شاید هم آذین که خواهران دوقلویی بودند که یکی‌شان از دست رفته است، و حالا فقط یکی مانده و نویسنده تکلیف‌مان را روشن نمی‌کند که راوی کدام‌یک از آنهاست، در خیابان‌های تهران چرخ می‌زند، سر از دانشگاه درمی‌آورد، اتوبان همت، امامزاده داوود، خیابان جمالزاده، میدان پونک و… در یک‌روز پرشتاب اما نویسنده نمی‌گذارد که ما هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش را کمی نزدیک‌تر ببینیم. انگار قرار است از همه شخصیت‌های این داستان، نگین و هومن و ایرج و مادر و شهروز و بهرام تنها یک برش ببینیم، انگار همه این آدم‌ها تنها برای چند دقیقه‌یی توی یک تاکسی کنار ما نشسته‌اند و بس. اما روز خرگوش سلیمانی ویژگی‌های دیگری هم دارد، او این‌بار شخصیت‌هایش را در تهران نگه می‌دارد، این‌بار خبری از شهرهای دیگر و بازگشت به روستا و گوران نیست. خودش جایی از کتاب وقتی وارد داستان می‌شود، می‌گوید: «می‌خواهم یک داستان شهری بنویسم.»«روز خرگوش» رمان ۱۲۰‌ صفحه‌یی بلقیس سلیمانی حال‌و‌هوایی متفاوت از آنچه پیشتر خوانندگان او با آن روبه‌رو شده‌اند را پیش رو می‌گذارد. در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «از خیابان فروردین وارد میدان انقلاب می‌شوم، میدان مثل همیشه شلوغ است. این همان جایی است که فکر می‌کنم تهران را به دو قسمت تقسیم می‌کند، نه به شمال و جنوب جغرافیایی که به مردمانی شمالی و جنوبی، نه حتی به شمال‌شهری و جنوب‌شهری که معنایی کم‌وبیش ایدئولوژیک و سیاسی دارد، که به شمال و جنوب فرهنگی. چهره‌هایی که در قسمت جنوبی میدان می‌بینی، از جهت ظاهر و خطوط چهره و حرکت اعضای بدن و نوع پوشش و حتی هاله اطراف‌شان با مردمان قسمت شمالی میدان متفاوت هستند. اینجا در این بخش از میدان چیزی از حاشیه، از روستا، از شهرستان حضور دارد. انگار این بخش از شهر گلوگاه آمدوشد مردمان حاشیه‌یی و غیرتهرانی است.» بلقیس سلیمانی در این گفت‌وگو درباره همه اینها صحبت کرده است.

روز خرگوش نخستین رمان شما است که تمام ماجرای آن در شهر تهران می‌گذرد، جایی از رمان می‌گویید می‌خواهید یک داستان شهری بنویسید، ویژگی رمان شهری چیست که این‌بار تصمیم گرفته‌اید قهرمان‌هایتان را در تهران تصویر کنید؟

آنجایی که در رمان روز خرگوش بلقیس سلیمانی می‌گوید می‌خواهد یک داستان شهری بنویسد، در واقع طعنه می‌زند به آنهایی که رمان را اساسا فرمی شهری می‌دانند و به آثاری که موضوع آنها هستی انسان روستایی یا انسان حاشیه‌یی است، به دیده تحقیر نگاه می‌کند. من هم مثل خیلی‌ها بر این باورم که رمان هستی انسان را واکاوی می‌کند. این انسان می‌تواند شهری، روستایی، شهرستانی و هرجایی باشد. انسان‌ها همه امکانات وجودی و بنیادی یکسانی دارند. اگر چه به قول اگزیستانسیالیست‌ها واقع‌مندی‌های متفاوتی دارند. به این معنا که هم انسان روستایی و هم انسان شهری توانمندی عمل خیر و شر و همین‌طور نگاه به خویشتن و ده‌ها امکان دیگر را دارند اگرچه هریک از این انسان‌ها فرهنگ، تاریخ، جغرافیا و ده‌ها واقع‌مندی مختص به خود را دارند. من تقریبا دو برابر سال‌هایی که در روستا زندگی کردم، در شهر به‌ویژه در کلانشهری مثل تهران زندگی کردم. به گمانم کم و بیش بخش‌هایی از شهر تهران را می‌شناسم و اندکی روح پاره‌پاره و در عین حال اهل مدارای آن را درک می‌کنم. در کار جدید می‌خواستم از تجربه‌ام در تهران بنویسم ضمن اینکه من هم می‌دانم نوع ادبی رمان با طبقه متوسط شهری پیوندی دائمی دارد اما این به معنای فرو گذاشتن دیگر طبقات اجتماعی نیست.

راوی داستان‌ شما این‌بار هم زن است و زنی از طبقه متوسط شهری. ما با شخصیتی شبیه این در «خاله‌بازی» هم روبه‌رو می‌شویم، جدا از اینکه این زن در تهران زندگی می‌کند و ما را به خاستگاه اصلی‌اش یعنی شهرهای دور از مرکز نمی‌برد، چندان تفاوتی با قهرمان‌های زن شما ندارد.

پایگاه نسلی یکسانی با دیگر شخصیت‌های آثار داستانی من دارد. این زن میانسالی که انقلاب و جنگ و دوره‌های سرگردانی و شکست را پشت سر گذاشته، می‌تواند با میانسالی گلبانو یا ناهید مشابهت‌هایی داشته باشد. به دلیل اینکه همه آنها در برخی از آن واقع‌مندی‌هایی که صحبتش را کردند شریک هستند. ولی این زن یک زن میانسال از طبقه متوسط شهری است که دغدغه آپارتمان و فضای مجازی و نان و آب دارد. مثل خود شهر تهران هویتی یکپارچه و منسجم ندارد، سرگردان و مردد است.

زن داستان شما پر است از تناقض‌هایی که گاهی درکش برای خواننده دشوار می‌شود، یا حداقل اینکه تنها راه پذیرفتنش این است که فکر کنیم با یک زن دو‌شخصیتی و دوقطبی مواجه هستیم. این رویکرد آنقدر واضح است که تعمدی به‌نظر می‌رسد.

راستش من تناقض و تعارض را جزو همان امکانات وجودی و بنیادی انسان می‌دانم. هستی انسان، یک هستی منسجم و یکدست نیست. اگر تاریخ زیست آدمی را بر این کره خاکی نمودار تحقق امکانات وجودی‌اش بدانیم، این تاریخ پر است از تعارض و تناقض. در این تاریخ هم موسی و مسیح حضور دارند و هم فرعون و قیصر. من بر این باورم که لحظه‌لحظه تاریخ بشر تحقق پاره‌های متناقض وجود اوست. راوی روز خرگوش علاوه بر اینکه نمودار هستی پرتعارض آدمی است، نشان‌دهنده روح متکثر و پرتناقض تهران بزرگ هم هست. و یادمان باشد علاوه بر اینها در زندگی راوی حوادثی اتفاق افتاده که او را چنین پریشیده کرده است.

زن داستان شما ترجمه می‌کند و به‌خاطر دغدغه‌های شخصی‌اش سراغ کتابی شبیه به روشنفکران ایرانی و مدرنیته می‌رود، بعد همان زن نگران این است که ناشر و اطرافیانش در جریان مطلقه بودنش نباشند، مسافرکشی می‌کند و بعد صدقه یک مسافر را قبول می‌کند و چهل‌پارگی‌هایی از این دست مدام برای خواننده رو می‌کند، این همه تناقض از کجا می‌آید؟

راستش به نظرم فهم و درک چنین آدمی مشکل نیست. او یک زن ایرانی میانسال و پریشیده احوال است. البته او تحصیلکرده و کتابخوان و مترجم است ولی هیچ‌یک از این ویژگی‌ها او را از چارچوب بنیان‌های اولیه هویتش نمی‌رهاند. او به هر حال یک زن ایرانی و مطلقه و میانسال است که پایگاه طبقاتی و تجربه نسلی خاصی دارد. معلوم است که او برای حفظ شغلش باید اعمالی انجام بدهد که به نظر بعضی واپس‌گرایی است ولی من معتقدم او منطقی به قضیه نگاه می‌کند. او جامعه‌اش، هم‌جنسانش و فرهنگش را کم و بیش می‌شناسد و می‌داند برای زنده ماندن و زندگی کردن همیشه حرکات سلحشورانه «در اینجا مدرن بودن و مطلقا مدرن بودن»جواب نمی‌دهد و تناقض‌هایش از انسان بودنش در درجه اول، روان پریشیده‌اش در درجه دوم، تهرانی بودنش در درجه سوم و آونگ بودنش بین سنت و مدرنیته در درجه چهارم می‌آید.

فرم در داستان‌تان پررنگ است، انگار یک جاهایی از خیر روایت گذشته‌اید، تنها برای اینکه فرم داستان ضربه نخورد و همه‌چیز آماده باشد، برای اینکه یک برش یک‌روزه و پرشتاب از زندگی یک زن میانسال در تهران پیش رویمان بگذارید؟

فرم برایم همیشه مهم بوده است ولی راستش هیچ چیز به اندازه قصه خوشخوان و سرگرم‌کننده برایم اهمیت ندارد. اتفاقا در همین کار کوتاه که فرم تعیین‌کننده است، باز هم یک قصه سرراست و خواندنی دارم. البته آنقدر عقلم می‌رسد که این قصه چهارنعل نمی‌تواند بتازد. فکر می‌کنم در این کار فرم با قصه کنار آمده همان‌طور که قصه با فرم کنار آمده. البته یادمان باشد که این فرم بسیار مورد استفاده قرار گرفته و رمان‌های حجیمی هم به همین شیوه نوشته شده‌اند. نمی‌توان پذیرفت چون یک روز از زندگی یک زن است، پس همه‌چیز باید مختصر و موجز باشد.

صحنه‌یی که زن داستان همراه برادرش به محضر می‌رود تا قبر پدری‌شان را در یک امامزاده بفروشد، از آن روایت‌های درخشانی است که می‌توانست به تنهایی سوژه یک داستان بلند باشد، اما انگار این تصویرها به‌خاطر همان فرم پرشتاب مسکوت می‌مانند و در داستان گم می‌شوند. این کار به داستان ضربه نمی‌زند؟

همه رویدادها و صحنه‌ها قابلیت تبدیل شدن به روایت‌های حجیم را دارند اما نه در اینجا. من به ضرباهنگ کار و ریتم اهمیت می‌دهم. فکر می‌کنم هر یک از این صحنه‌ها در این کار در همین حد باید پرداخت می‌شدند و نه بیشتر. شما این سرعتگیر‌های تپه‌مانند‌ داخل خیابان‌ها را حتما دیده‌اید. من نمی‌خواستم از این سرعتگیر‌ها در کارم داشته باشم.

شما هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستان‌تان را عمیقا به خواننده معرفی نمی‌کنید یعنی نمی‌گذارید خیلی عمیق باشند، ما نمی‌دانیم همسر سابق زن در امریکا چه‌کار می‌کند، هیچ تصویری جز یک اسم از دوست‌دختر پسر زن نمی‌بینیم. این تک‌بعدی بودن هم از فرم می‌آید؟ یعنی چون داستان در یک روز می‌گذرد، نویسنده اجازه نمی‌دهد که ما با شخصیت‌هایش عمیق‌تر روبه‌رو بشویم؟

اینها که شما گفتید شخصیت نیستند. شخصیت راوی است و تا اندازه‌یی ایرج و بهرام. همان مثال همیشگی؛ در مرکز این منظومه راوی است. زمین و ماه آن ایرج و بهرام هستند. آنها که شما نام بردید، آنقدر از مرکز دور هستند که می‌توان مثل سیاره پلوتو آنها را از منظومه شمسی کم‌کم حذف کرد. آنها فقط می‌آیند تا دری باز کنند، پرده‌یی کنار بزنند و ظرفی جابه‌جا کنند. آنها اهمیت ندارند. از طرفی من جزو آن دسته از نویسندگانی هستم که شخصیت‌هایم را از طریق کنش می‌سازم. راستش من داستان ذهنی نمی‌نویسم و نمی‌توانم هم بنویسم. ولی کم و بیش بلدم شخصیت‌ها را از طریق عمل پرداخت کنم و اصلا خودم هم بر این باورم که آدمی از طریق کنش‌های گوناگون است که خودش را می‌سازد.

آزیتا یا آذین گره داستان است، یکی از دو خواهر قهرمان این روایت پرشتاب و یک‌روزه هستند و شما این گره را باز نمی‌کنید، در واقع خواننده بعد از تمام شدن داستان تنها باید براساس کابوسی که مادر دیده خودش به نتیجه‌گیری برسد و سرنوشت یکی از این دو خواهر را حدس بزند؟

باید هم این‌طور باشد. من نشانه‌ها را در روایت گذاشته‌ام. این خواننده است که باید قصه را در ذهنش سر و سامانی بدهد. البته نشانه‌ها به وفور در داستان آمده‌اند و فکر نکنم خواننده هیچ مشکلی برای دریافت روایت داشته باشد. نخستین خواننده این داستان دختر ۱۴ ساله‌ام بود. او به‌راحتی ابتدا، میانه و انتهای روایت را دریافت. من اصولا معماپردازی نمی‌کنم و خواننده را عذاب نمی‌دهم. من نویسنده‌یی قصه‌گو هستم.

دانشگاه و جنبش‌های دانشجویی همیشه در داستان‌های شما حضور دارند، این‌بار هم نمی‌توانید از کنارش بگذرید و به واسطه پسر قهرمان داستان بازهم خواننده سر از دانشگاه تهران درمی‌آورد. این دغدغه از کجا می‌آید، این همه دوست داشتن دانشگاه تهران را می‌گویم؟

اغراق نمی‌کنم اگر گفته باشم تنها آرزویی که خیلی سهل و ساده به آن رسیدم، ورود به دانشگاه تهران بود و راستش دانشجوی دانشگاه تهران اصلا برایم معنایی جز حرکت دانشجویی و جنبش دانشجویی نداشت. و شگفت اینکه در سال‌هایی که دانشجوی آن دانشگاه بودم، دانشگاه آنقدر خاموش و سرد بود که تنها کاری که نکردم حرکت دانشجویی بود. آن دانشگاه به من یک همسر خوب داد و یک مدرک که به هیچ کارم نیامد و البته یک سالن مطالعه و کلی کتاب و تک و توکی دوست خوب. اما انگار آن روزهای سرکوب شده مستقیم راه به رمان‌هایم باز کرده‌اند. این بود که دانشگاه تهران و حرکت‌های دانشجویی‌اش در همه آثارم آمدند و ماندند.

این‌بار هم در روز خرگوش یک‌جایی از داستان بلقیس سلیمانی نویسنده وارد می‌شود و با راوی حرف می‌زند، یعنی ما تصویر بیرونی‌ای که شما از خودتان ارائه می‌کنید را می‌بینیم، و در واقع شما نظرتان را درباره روز خرگوش و ایده نوشتن آن یک‌جورهایی مطرح می‌کنید؛ این هم به‌خاطر فرم بود؟

این فرم را دوست دارم. دوست دارم گاهی خودم هم وارد داستان‌هایم بشوم. البته خوب می‌دانم که هیچ‌کدام از این کارها نه داستان‌نویس بودن و نه شخصیت داستانی بودن نمی‌تواند نجاتم بدهد، خیلی زود در تهی این جهان ناپدید می‌شوم. البته در روز خرگوش فکر می‌کنم حضور بلقیس سلیمانی اصلا توی ذوق نمی‌زند. او حضور دارد چرا که محفلی هست و جمعی و نویسنده‌یی. و طبیعی بود که این نویسنده بلقیس سلیمانی باشد.

سوال آخر اینکه شما نویسنده قصه‌گویی هستید، اما این‌بار فرم برای‌تان اهمیت بیشتری پیدا کرده است، بین روایت و فرم انتخاب‌تان کدام است، این‌بار مثل اینکه فرم برایتان در اولویت قرار گرفته است؟

نه. همانطور که گفتم اصلا دلم نمی‌خواست فرم میدان را بر قصه تنگ کند. اگر چنین شده باشد خودم را نمی‌بخشم. من واقعا قصه‌گویی را دوست دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Rabour.ir